۶. ریشه‌های علم جدید۱: از مرکز عالم خارج می شویم

در “فلسفه علم” ششم یکی از معروفترین “تغییر پارادایم” های تاریخ را مرور میکنیم. از “نظریه زمین مرکزی” و “کپرنیک” میگوییم و نقشی که در تاریخ و فلسفه علم داشته است.

 

متن پیاده‌شده توسط هوش مصنوعی زیر نظر هوش طبیعی

گویندگان: سیاوش صفاریان‌پور، پژمان نوروزی

راوی: امیرحسن موسوی

ویرایش متن پیاده‌سازی شده: امید اعظمی

 

خلاصه‌ای از مباحث مطرح شده در این قسمت:

  • اندیشه‌های افلاطون و ارسطو، بخشی از قرائت رسمی کلیسا بود.
  • تا آن زمان انسان‌ها فکر می‌کردند در کانون کائنات‌ قرار دارند و همه هستی برای انسان خلق شده است.
  • بعد از نظریه کوپرنیک (Copernican heliocentrism)، دیگر همه چیز به دور انسان (زمین) نمی‌چرخید.
  • مردم به منجم تازه به دوران رسیده‌ای گوش می‌دهند که سعی دارد نشان دهد: این زمین است که می‌گردد و نه افلاک یا آسمان یا حتی خورشید و ماه.
  • در گذشته دو نهاد جدا از هم با نام‌های کلیسا و دانشگاه وجود نداشت، فقط یک نهاد به نام کلیسا بود که در آن انسان‌ها هم دانشمند می‌شدند و هم کشیش.
  • برای اثبات حقیقت، نظر مراجع ملاک نبود، استدلال لازم بود و مشاهده.

 

مقدمه:

ریشه‌های علم جدید کجاست؟ چطور نگرش ما به جهان هستی در یک بازه ۳۰۰ ساله طوفانی، دگرگون شد؟ شاید بتوان گفت: عصر مدرن در نتیجهٔ این دگرگونی پدید آمده است.

توجه دقیق به تاریخ علم، شرط ضروری برای فهم اندیشه‌های اساسی در فلسفه علم است.

در اپیزود‌های مختلف این پادکست بارها به جمله معروف منتسب به لاکاتوش (Imre Lakatos) اشاره کردیم که می‌گفت: «فلسفه علم بدون تاریخ علم بی‌معنی و تاریخ علم بدون فلسفه علم کور است.»

به همین خاطر از قرن ۲۰ میلادی به سال‌های ۱۵۰۰ تا ۱۸۰۰ میلادی بازمی‌گردیم. دوره‌ای ۳۰۰ ساله از تاریخ اندیشه که در آن شخصیت‌هایی ظهور کردند و اتفاقاتی رخ داد که فهم و نگرش ما به هستی برای همیشه تغییر کرد. این همان دوره‌ای است که امروز به «عصر انقلاب علمی» شهرت دارد و یکی از زمینه‌های مهم دوره رنسانس (Renaissance) و روشنگری در اروپا و غرب بوده است.

این بازه ۳۰۰ ساله طوفانی، چهره‌های شاخص و بازیگرهای مهمی دارد. در سمت علوم تجربی دانشمندها و فیلسوف‌های بزرگی همچون نیکولاس کوپرنیک (Nicolaus Copernicus)، تیکو براهه (Tycho Brahe)، گالیلئو گالیله (Galileo Galilei)، یوهانس کپلر (Johannes Kepler)، رنه دکارت (René Descartes)، آیزاک نیوتن (Isaac Newton)، چالرز داروین (Charles Darwin) حضور داشتند و در سمت علوم انسانی نیز اشخاصی همچون نیکولو ماکیاولی (Niccolo Machiavelli) و توماس هابز (Thomas Hobbes)، ستاره‌های این دوره بودند.

انتظار می‌رفت علم با بررسی موارد در دسترس‌تر یعنی امور مربوط به انسان آغاز شود و پس از آن به‌سمت موارد بسیار دورتر یعنی ستاره‌ها برود. ولی این‌طور نشد؛ برخلاف انتظار، علم با مشاهده ستاره‌ها و دیدن چیزهای خیلی دور شروع شد.

ما از دورترین مشاهدات آغاز کردیم و پس از آن به مطالعه خود، یعنی انسان و مناسباتش رسیدیم. در‌حقیقت امور مربوط به خود انسان آخرین موضوعی بود که مورد مشاهده علمی قرار گرفت.

تحقیق علمی پیش از دوره انقلاب علمی (Scientific Revolution) هم انجام می‌شد و اشتباه است اگر فکر کنیم قبل از سال‌های ۱۵۰۰ میلادی دانشمندان روش علمی را استفاده نمی‌کردند یا از مشاهده و آزمایش در تحقیقات علمی‌شان بهره نمی‌بردند. این تصور، تصور نادرست و معوجی از تاریخ علم است.

حتی در کشور ایران نیز رصدخانه‌های بزرگی وجود داشت که منجم‌ها بر اساس مشاهدات رصدی، نظریه‌پردازی می‌کردند.

نمونه دیگر این موضوع را می‌توان در بررسی کتاب «الحاوی» دید. محمدبن زکریای رازی یکی از شخصیت‌های ایرانی برجسته جهانی در تاریخ پزشکی است. کتاب الحاوی نوشته این پزشک حاذق و دانشمند علوم پزشکی، نتیجه ۱۵ سال مشاهده بالینی رازی در بیمارستان‌های ری و بغداد است. بعضی‌ها می‌گویند رازی اولین فردی بود که در بیمارستان بغداد و بیمارستان ری، متدی برای آموزش پزشکی ابداع کرد که در آن آموزش همزمان با درمان صورت بگیرد.

همچنین روش درمان سلسله‌مراتبی از دیگر فعالیت‌های او بود. در این روش وقتی یک بیمار وارد بیمارستان می‌شد، ابتدا توسط شاگردان شاگردان رازی، مورد معاینه و آزمایش‌های بالینی قرار می‌گرفت؛ اگر شاگردان شاگردان، به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند، بیمار به شاگردان رازی ارجاع داده می‌شد و اگر آن‌ها هم به نتیجه نمی‌رسیدند یا تشخیص درستی داده نمی‌شد، بیمار به خود رازی مراجعه می‌کرد. این نظام شبیه به نظام فعلی رزیدنتی و دستیاری پزشکی است.

نکته مهم این است که رازی از ۱۵ سال مشاهده بالینی و تجربه عملی و آزمایشگاهی بیماران استفاده کرد و کتاب الحاوی نتیجه این مشاهدات است.

پس تصور اینکه پیش از انقلاب علمی، دانشمندان مشاهده‌ای نمی‌کردند یا از روش علمی استفاده نمی‌کردند، تصور کاریکاتوری از تاریخ علم است. این‌طور نیست که انقلاب علمی به‌ناگهان اتفاق افتاده باشد.

 

انقلاب علمی:

اما چه اتفاقی افتاد که ما به یک دوره خاصی از تاریخ برچسب انقلاب علمی می‌زنیم؟

شاید یک پاسخ این باشد که در عصر باستان و قرون وسطی، جهان اندیشه و علم، یکسره تحت سیطره روش ارسطویی بود.

ارسطو (Aristotle) فیلسوف یونانی بزرگ دوران باستان، تقریبا در همه‌ حوزه‌های معرفتی بشر یعنی طبیعیات، نجوم، زیست‌شناسی، متافیزیک، کیهان‌شناسی، طب، اخلاق و زیبایی‌شناسی، صاحب نظریات مشروع و مفصلی بود.

به این دلیل بنای نظریه‌پردازی ارسطو، بنای زیبایی بود که همه این حوزه‌های معرفتی با هم در ارتباط بودند.

به‌عنوان مثال، وقتی ارسطو در طبیعات و در فیزیک، چهار عنصر عالم را خاک، آتش، هوا و آب می‌دانست، با همین پیش‌فرض سراغ طب هم می‌رفت و طب اخلاطی (Four temperaments) خودش را ارائه می‌کرد که در آن چهار عنصر حیاتی انسان، بلغم، سودا، صفرا و دم بود. هر کدام از این چهار عنصر به نحوی همان خاک، آتش، هوا و آب را نمایندگی می‌کردند و ارسطو سلامت انسان را در تعادل این چهار عنصر می‌دانست.

همین عنصر تعادل در فیزیک ارسطو، در سیاست ارسطو و در اخلاق ارسطو هم هست. یعنی از منظر ارسطویی، امری اخلاقیست که امری طبیعی باشد و امر طبیعی هم امری است که در تعادل باشد.

گویا اخلاق ارسطو، طب ارسطو، کیهان‌شناسی ارسطو و همه حوزه‌های معرفتی با هم در یک ارتباط بسیار منسجمی قرار دارند.

در اپیزود پنجم پادکست فلسفه علم به موضوع «پارادایم» (Paradigm) پرداختیم. اینجا مشاهده می‌کنیم که بیش از هزار سال پارادایم حاکم بر نظام فکری بشر «پارادایم ارسطویی» بود و آن چیزی که در انقلاب علمی تغییر کرد، این تغییر پارادایم بود.

اگر به سراغ کیهان‌شناسی ارسطو برویم، می‌بینیم که کیان‌شناسی ارسطو حول اندیشه زمین مرکزی (Geocentric model) بود. اندیشه‌ای که بعدتر توسط بطلمیوس (Claudius Ptolemy) – منجم معروفی که بین ساله‌های ۱۰۰ تا ۲۰۰ میلادی زندگی می‌کرد – تدقیق ریاضیاتی شد و به هیئت بطلمیوسی مشهور شد. کتاب مشهور بطلمیوس یا همان «المجسطی» (Almagest) نیز، حاصل رصدهایش بود.

کلیسای کاتولیک در قرون وسطی، هیئت بطلمیوس را به جزوی بنیادین از اندیشه مسیحی تبدیل کرد. این اتفاق فقط برای بطلمیوس هم نبود. این یک بخشی از برنامه کلی پیوند دادن خرد و دانش مردمان عهد باستان با دین مسیح بود. برنامه‌ای که آگوستین قدیس (Augustine of Hippo) و پس از آن توماس آکویناس (Thomas Aquinas) و قدیس آنسلم (Anselm of Canterbury)، با موفقیت آن را پیش بردند. با این کار عملا اندیشه‌های افلاطون و اندیشه‌های ارسطو در سایر حوزه‌ها را با اندیشه مسیح پیوند زده و سعی کردند یک قرائت عقلانی و خردورزانه از مسیحیت آن زمان ارائه دهند.

عملا اندیشه‌های افلاطون و ارسطو بخشی از قرائت رسمی کلیسا بود. طبق این دیدگاه، خدا زمین را آفرید تا مرکز کائنات باشد و انسان را هم آفرید تا فرمانروای این جهان باشد. این تصویر با کتاب مقدس هم در انطباق کامل بود.

 

از مرکز عالم خارج می‌شویم:

در این اپیزود می‌خواهیم بگوییم چه اتفاق مهمی برای این تصویر رخ داد. یعنی در‌واقع چطور این تصویر شکست؟ و چطور شکستن این تصویر، برای همیشه اندیشه بشری را تغییر داد؟

تصویر زمین مرکزی و اینکه انسان مرکز کائنات است، از نظر روانشناسی، تصویر ساده‌ای است. از قضا با مشاهدات هم سازگار است. یعنی وقتی شما به‌عنوان یک منجم به آسمان نگاه می‌کنید، می‌بینید خورشید به دور زمین می‌چرخد و سایر ستاره‌ها هم به دور زمین می‌چرخند. درواقع اگر کسی مدعی شود که زمین به دور خورشید می‌چرخد، حرفی خلاف مشاهدات زده است.

این یک نکته کلیدی است. چه اتفاقی افتاد که این تصویر تغییر کرد؟ مشکل ریاضیات موضوع بود. ما از مشاهدات به این نتیجه نرسیدیم که زمین مرکز عالم نیست. ریاضیات موید تصویر زمین مرکزی ریاضیات پیچیده‌ای بود.

برای توضیح پدیده‌هایی مثل حرکت رجوعی (Apparent retrograde motion) یا پرنور و کم‌نور شدن نور سیاره‌ها و یا اینکه چرا زهره (Venus) و عطارد (Mercury) همیشه نزدیک به خورشید هستند و تقریبا همیشه در نزدیکی افق مشاهده می‌شوند، نیاز به ابداع فلک‌های پرشماری مانند فلک حامل و فلک تدویر (Deferent and epicycle) داشتیم که این‌ها برای توصیف و توضیح مشاهدات رصدی بسیار پیچیده بود. پس مشکل، مشکل ریاضیاتی بود.

 

کوپرنیک که بود:

برگردیم به سال‌های ۱۵۰۰ میلادی یا همان ابتدای عصر انقلاب علمی.

انقلاب کوپرنیکی (Copernican heliocentrism) یکی از مهم‌ترین اتفاقاتی است که در سیر تحول جهان‌بینی انسان رخ داده و مرحله سرنوشت‌سازی برای آن دوره از تفکر بشر بوده است.

کوپرنیک که بود؟ نیکلاس کوپرنیک (Nicolaus Copernicus) کشیش، منجم و ریاضیدان لهستانی بود که کتاب بسیار مهمی را در ۱۵۴۲ میلادی، یک‌سال پیش از مرگش منتشر کرد. اسم این کتاب «درباره گردش افلاک آسمانی» یا (On the Revolutions of the Heavenly Spheres) بود.

یک تصور غلطی وجود دارد و آن هم این است که اکثرا فکر می‌کنیم در آن دوران کلیسا در مقابل دانشگاه قرار داشته است. این تصور به‌کلی اشتباه است. به این دلیل که در آن زمان اصلا دو نهاد مجزا به نام‌های کلیسا و دانشگاه وجود نداشت. فقط یک نهاد بود که انسان‌ها در آن هم دانشمند می‌شدند و هم کشیش. به همین جهت، دانشمند‌های بزرگ آن زمان، خودشان کشیش‌های بزرگ و الهی‌دان‌های بزرگی هم بودند.

کوپرنیک در این کتاب عنوان کرد: «اگر زمین و باقی اجرام را در حال گردش به دور خورشید تصور کنیم، بیشتر مشکلات ریاضیاتی نظریه زمین مرکزی از بین می‌رود و ما از نظر ریاضیاتی با یک نظریه بسیار ساده‌تری مواجه خواهیم بود.

با این نظریه که خورشید را به‌جای زمین مرکز عالم تصور کنیم و زمین و باقی اجرام را در حال گردش به دور خورشید ببینیم، بسیاری از مشکلات ریاضیاتی زمین مرکزی حل می‌شود. در واقع با این روش برای درک و محاسبه حرکت سیارات، دیگر نیازی به فلک حامل و فلک تدویر نداریم و بسیاری از پیچیدگی‌ها و دشواری‌های ریاضیاتی ساده می‌شوند.

در ابتدای امر، نظریه کوپرنیک خیلی باعث جنجال نشد. شاید برای‌تان جالب باشد که این کتاب در سال ۱۵۴۲ میلادی منتشر شد، ولی در سال ۱۶۱۶ میلادی یعنی حدود ۷۰ سال بعد و در «دادگاه گالیله» به فهرست کتاب‌های ممنوعه کلیسا اضافه شد.

این که مانند اکثر اتفاقات تاریخی، در ابتدا معلوم نیست چه اتفاقی افتاده است و چرا این نظریه از همان ابتدا باعث جنجال نشد، یک اتفاق طبیعی است.

یکی از دلایلی که می‌شود برای این موضوع بیان کرد این بود که کوپرنیک، خودش کشیش بود؛ کتاب هم به پاپ کلمنت هفتم (Pope Clement VII) تقدیم شده بود. یعنی با هماهنگی کامل کلیسا این کتاب منتشر شده بود. بار دیگر به این موضوع تاکید می‌کنم که اهالی کلیسا دانشمند، ریاضی‌دان و منجم بودند.

از طرف دیگر، ناشر کتاب یک کشیش لوتری معروف به اسم اوزیاندر (Andreas Osiander) بود  ]همچنین یوهانس پتریوس به‌عنوان ناشر این کتاب عنوان شده است[ که برای این کتاب مقدمه جالبی نوشت و توضیح داد: «مدل کوپرنیکی صرفا یک مدل ریاضیاتی است. اینطور نیست که نظریه کوپرنیک واقعا درباره عالم صحبت کند. این صرفا یک مدل ریاضیاتی است که توصیف ما و پیش‌بینی‌های ما را ساده‌تر می‌کند.»

شاید بتوان گفت اوزیاندر اولین فیلسوف علم «ابزار انگار» (Instrumentalism) تاریخ بود. یعنی مدل‌های علم را حقایقی درباره عالم نمی‌دانست؛ بلکه صرفا آن‌ها را ابزارهایی برای ساده‌تر کردن توصیفات و تبیین‌های علمی می‌دید که به ما این امکان را می‌دهد، ابزار تکنولوژی بسازیم، پیش‌بینی کنیم و به‌طور خلاصه زندگی انسان را راحت‌تر کنیم.

نهایتا مقدمه‌ای که اوزیاندر درباره کتاب کوپرنیک نوشته بود، زهر حرف اصلی کوپرنیک را کم می‌کرد. دانشمندان باور داشتند کوپرنیک هم یک مدل ریاضیاتی ارائه کرده که کار را ساده‌تر می‌کند. ما در پیش‌بینی‌ها ۵۰ فلک حامل و فلک تدویر می‌گذاشتیم. حالا با کمک نظریه کوپرنیک می‌توانیم با کمتر از ۱۰ فلک حامل و فلک تدویر پیش‌بینی کنیم.

البه این مساله خود نکته مهمی است که فلک حامل و فلک تدویر همچنان در مدل کوپرنیک حذف نشده بودند. به این دلیل که مدل کوپرنیکی خود مشکل دیگری داشت و کوپرنیک تصور می‌کرد مدار سیارات در گردش به دور خورشید، مداری دایره‌ای است و اگر مدار را دایره‌ای فرض کنیم، همچنان پیش‌بینی‌ها نمی‌تواند دقیق باشد و برای‌ دقیق کردن پیش‌بینی‌ها، به فلک حامل و فلک تدویر نیاز داریم.

امروزه ما می‌دانیم که کتاب درباره گردش افلاک آسمانی کوپرنیک، تقریبا ۱۰ تا ۱۵ سال پیش از مرگ کوپرنیک آماده انتشار بوده است اما او به‌واسطه سیاستی که به خرج داد، کتاب را تا اواخر عمر خود منتشر نکرد و زمانی که حدس زد به آخر کار خود رسیده، کتاب را منتشر کرد.

مطابق معمول، مدتی طول کشید تا اندیشه‌های بدیع کوپرنیک درک و تبعات آن مشخص شود. اما زمانی که تبعاتش مشخص شد اوضاع کاملا به هم ریخت. به مرور همه متوجه شدند منظور کوپرنیک این است که واقعا زمین به دور خورشید می‌چرخد و نه برعکس.

این آموزه نه تنها آشکارا مخالف چیزی بود که کلیسا هزار سال مدافع آن بود، بلکه آشکارا در مقابل متن صریح کتاب مقدس هم قرار داشت. در آیه ۱۰۴ پیامبر خطاب به خداوند می‌گوید: تو زمین را بی‌حرکت و ثابت قرار دادی، تا ابد الآباد. دیگر از این واضح‌تر نمی‌توان بیان کرد که زمین مرکز عالم و بی‌حرکت است.

این ماجرا تا سال ۱۶۱۶ میلادی پیش رفت و بعد از اتفاقاتی که برای گالیله و جردانو برونو (Giordano Bruno) افتاد، کتاب کوپرنیک هم رسما در فهرست کتب ممنوعه کلیسا قرار گرفت.

 

کلیسا و انقلاب کوپرنیکی:

درباره گالیله حتما یک یا چند اپیزود مستقل خواهیم داشت؛ اما می‌خواهیم در همین قسمت کمی درباره شخصیت جردانو برونو حرف بزنیم. جردانو برونو سال ۱۶۰۰ میلادی به اتهام بدعت‌های بی‌شمار عقیدتی، دینی و فلسفی در شهر رم زنده‌زنده در آتش سوزانده شد.

پیش از پرداختن به عقاید برونو باید تاکید کنیم که جردانو برونو دانشمند نبود. او صرفا یک جادوگر بود.

جردانو برونو اعلام کرد خواب دیده که عالم بی‌کران است و ستارگانی مثل خورشید وجود دارند و زمین‌های دیگری مثل زمین ما به دور خورشید می‌چرخند.

اگر بخواهیم دقیقا جملات جردانو برونو را نقل کنیم، او می‌گوید: «اگر منظومه‌های خورشیدی فراوانی داریم، اگر سیاراتی مثل زمین هست که آن‌ها هم احتمالا ساکنینی مانند انسان دارند، آیا کشیش‌ها، کلیساهای کاتولیک و پاپ‌های دیگری هم هستند؟»

او برای تایید این حرف خود، به بند ۱۶ از باب دهم انجیل یوحنا استناد می‌کرد و می‌گفت: «پیامبر فرمود: و مرا گوسفندان دیگر است که از این آغل نیستند؛ و این یعنی اینکه این گوسفندها متعلق به یک جهان دیگری و متعلق به آغل دیگری هستند.»

این حرف‌ها که کم‌کم مطرح شد و پس از آن که گالیله آمد، تقریبا همه متوجه شدند که اخترشناسی جدید با نظر رسمی کلیسا و از آن مهم‌تر، با نثر صریح کتاب مقدس در تعارض کامل قرار دارد.

کلیسا هم در نتیجه این صحبت‌ها و ادعاهای جردانو برونو او را سوزاند.

از طرفی این فقط موضوع کاتولیک‌ها نبود. پروتستان‌ها از کاتولیک‌ها هم تندتر بودند. در اردوگاه پروتستان‌ها مخالفت‌ها شدیدتر هم بود.

مارتین لوتر (Martin Luther) که او را به‌نوعی بنیان‌گذار پروتستانیسم می‌نامند، تقریبا هم‌عصر کوپرنیک بود. او به‌عنوان یکی از پیشوایان نهضت اصلاحات پروتستانی در اعتراض به کوپرنیک اعلام کرد: «مردم به منجم تازه به دوران رسیده‌ای گوش می‌دهند که سعی دارد نشان دهد این زمین است که می‌گردد و نه افلاک یا آسمان یا خورشید و ماه؛ این احمق می‌خواهد علم نجوم را یکسره وارونه سازد. ولی کتاب مقدس به ما می‌گوید که یوشع به خورشید فرمان داد بی‌حرکت بایستد، نه به زمین.»

بزرگان دیگری هم اعلام کردند که چه کسی جرات می‌کند مرجعیت کوپرنیک را مافوق مرجعیت روح‌القدس قرار دهد؟

همان‌طور که می‌بینیم، قلب مرکزی این هیاهو مسئله مرجعیت است. این اثری بود که کوپرنیک در اندیشه‌ بشری گذاشت. این تصور که زمین دیگر مرکز عالم نیست، برای همیشه اندیشه انسان و نگاه او به عالم را تغییر داد. این تغییر چه زمانی بود؟ زمانی که دیگر نمی‌توانستیم هیچ مرجعی را بی‌چون و چرا قبول کنیم و همه چیز قابل نقد بود. حتی خود کوپرنیک.

ستاره‌شناسان بعدی از جمله کپلر، نیوتون، گالیله و دیگران، نظریه کوپرنیک را در محک نقد گذاشتند و آن را با واقعیت‌های قابل مشاهده سنجیدند که در آینده در موردشان حرف می‌زنیم.

از دیگر پیامدهای مهم نظریه کوپرنیک، کنار ‌گذاشته شدن انسان از جایگاه برترش در عالم هستی بود.

تا آن زمان انسان‌ها تصور می‌کردند در کانون کائنات هستند و همه هستی برای انسان خلق شده است. بعد از نظریه کوپرنیک، دیگر همه چیز دور انسان نمی‌چرخید و دیگر حقیقت ربطی به گفته فلان نهاد یا فلان شخص نداشت. برای اثبات حقیقت، نظر مراجع لازم نبود، بلکه استدلال و مشاهده لازم بود.

نظریه کوپرنیک، شناختی بنیادین درباره ماهیت جهان عرضه کرده بود، اما پیامد این شناخت، حتی از خودش هم مهم‌تر بود.

پیامد‌ها چه بودند؟

در ذهن مردم این سوال ایجاد شد که اگر نظریه کوپرنیک درست باشد، یعنی پر‌حرمت‌ترین مراجع، کتاب مقدس، کلیسا، فرزانه‌ترین آدم‌هایی که آن‌ها را در طول تاریخ اندیشه می‌شناسیم، اشتباه فکر می‌کردند؟ ارسطو هم اشتباه فکر می‌کرد؟ مگر این ممکن است؟ مگر ممکن است نابغه‌ترین افراد و محترم‌ترین مراجع همه به ‌خطا رفته باشند؟ و سوال مهم‌تر اینکه اگر مراجع ما در این مورد دچار اشتباه شدند، از کجا معلوم در موارد دیگری هم دچار اشتباه نشده باشند؟ با این سوالات، سرتاسر نظم حاکم، حتی نفس مرجعیت به خطر افتاده بود. این شرایط و این اوضاع برای اواسط قرن هفدهم  یعنی سال‌های ۱۶۰۰ تا ۱۶۵۰ میلادی است.

 

پرسش و پاسخ:

– پژمان نوروزی: شما از یک اصلاحی به نام ابزار انگاری استفاده کردید. عبارت انگلیسی آن چیست و به چه چیزی می‌پردازد؟

– امیرحسن موسوی: عبارت انگلیسی آن instrumentalism است و یک نگرشی در فلسفه علم مدرن است. این نگرش به ما می‌گوید نظریه‌های علمی الزاما موضوعاتی در باب حقایق عالم نیستند. برای مثال وقتی می‌گوییم «الکترون» به این معنا نیست که واقعا یک هستومند (موجود) مشاهداتی به اسم الکترون وجود دارد. ما از نام الکترون استفاده می‌کنیم به این ‌خاطر که نظریه‌ای راه می‌اندازد که کار علم را راه می‌اندازد. با آن مکانیک کوانتوم یا تلویزیون پلاسما درست می‌کنیم. به کمک آن علم الکترومغناطیس را به وجود می‌آوریم که گوشی موبایل برای‌مان می‌سازد یا پخش مستقیم می‌کند.

– پژمان نوروزی: به معنی واقعی کلمه یعنی ابزاری نگاه کردن به یک مفهوم.

– امیرحسن موسوی: دقیقا، ابزاری نگاه کردن به علم. instrumentalism قرار است برای من کاری را انجام دهد و دیگر اهمیتی ندارد که واقعا وجود دارد یا نه.

– پژمان نوروزی: وقتی از دقیق بودن نظریه زمین مرکزی بطلمیوس یا همتای جدیدترش، نظریه خورشید مرکزی کوپرنیکی صحبت می‌کنیم، وقتی می‌گوییم این نظریه به این دلیل که ساده‌تر شده بود مورد پذیرش قرار گرفت اما در اصل باید فلان میزان دقیق‌تر می‌بود؛ دقیق بودن برای این‌ها یعنی چه؟ یعنی چقدر دقیق؟ مثلا اگر نظریه بطلمیوسی اتفاقی را در آسمان پیش‌بینی می‌کند، دقت مد نظر یا دارای اهمیت چقدر بوده است؟

– امیرحسن موسوی: دقت بطلمیوس در پیش‌بینی‌ها خوب بود. مشکلش اینجا بود که یک سری از مشاهدات را نمی‌توانست به‌درستی توضیح دهد؛ یا اگر می‌خواست توضیح دهد با پیچیدگی روبه‌رو می‌شد. مثل حرکت رجوعی مریخ که در اپیزود پنجم هم به آن اشاره کردیم. لطفا ابتدا حرکت رجوعی مریخ را توضیح دهید؟

– پژمان نوروزی: حرکت رجوعی، یک اتفاق غیرطبیعی در حرکت یک سیاره میان ستاره‌ها است. مثلا اگر هر ۴ روز یک بار جای مریخ را در آسمان، میان ستاره‌ها علامت بگذاریم، یک مسیر فرضی مشخصی برای مثال از غرب به شرق پیدا می‌کند. در ادامه روند این بررسی، می‌بینیم که یک جاهایی سرعت حرکت کند می‌شود و به یک‌باره انگار می‌ایستد، تغییر مسیر می‌دهد و برمی‌گردد. این حرکت بازگشتی تا یک جایی ادامه پیدا می‌کند و بعد دوباره می‌ایستد و دوباره حرکت آن در مسیر اولیه ادامه پیدا می‌کند. گویی یک گره‌ای در مسیر حرکتی آن وجود دارد. به این حرکت در انگلیسی (Retrograde Motion) یا حرکت بازگشتی می‌گویند.

– امیرحسن موسوی: این مشاهدات را منجمان قدیم انجام می‌دادند و با فرض اینکه زمین مرکز عالم است، توجیح یا توضیح آن بسیار سخت می‌شد. کلی فلک حامل و تدویر نیاز داشت تا این حرکت را توضیح دهیم. نظریه کوپرنیک با فرض اینکه خورشید مرکز عالم باشد و زمین به دور خورشید بگردد، این دست از اتفاقات را بسیار ساده‌تر توضیح می‌داد. این موضوع در فلسفه علم امروز هم وجود دارد. آیا لزوما هرآنچیزی که ساده‌تر باشد، به حقیقت نزدیک‌تر است؟ آیا طبیعت الزاما رفتار‌های ساده‌تری دارد؟ اگر ما ۲ نظریه در مورد یک موضوع داشته باشیم که یکی ساده‌تر از دیگری است، آیا نظریه ساده‌تر درست‌تر یا ارجح‌تر است؟ این موضوع همین حالا یک سوال باز فلسفه علم است.

بعضی وقت‌ها به طرز عجیبی در طبیعت مشاهده می‌کنیم آن نظریه‌ای که ساده‌تر یا زیباتر است، درست‌تر است اما بعضی وقت‌ها هم اینطور نیست. نظریه مکانیک کوانتوم واقعا یک نظریه سخت و پیچیده است. اما می‌بینیم که درست است و واقعا طبیعت اینگونه رفتار می‌کند.

– پژمان نوروزی: در یونان باستان، علم ریاضی و هندسه دو اصل جدایی‌ناپذیر از یکدیگر هستند و از اهمیت بالایی برخوردارند.

– امیرحسن موسوی: یک نحله (مکتب) فلسفی وجود دارد به اسم فیثاغوریان (Pythagoreanism)

که این‌ها ریاضی را زبان طبیعت و اصلی‌ترین عنصر عالم می‌دانند. حتی گالیله هم می‌گوید خداوند جهان را به زبان ریاضیات نوشته و برای اینکه این جهان را بشناسید باید زبان ریاضی یاد بگیرید.

گالیله چون خودش هم انسان معتقدی بود، خطاب به کلیسا می‌گفت: «خداوند ۲ کتاب نوشته است؛ یک کتاب به اسم کتاب مقدس که به ما نشان می‌دهد چطور به آسمان برویم و یک کتاب به نام کتاب ریاضیات که نشان می‌دهد آسمان‌ها چطور حرکت می‌کنند؛ شما با دانستن کتاب مقدس نمی‌توانید به ما بگویید آسمان‌ها چطور حرکت می‌کنند. بلکه می‌توانید بگویید ما چطور به آسمان برویم.»

– پژمان نوروزی: اگر‌ مدل فکر یا دانایی یونانی‌ها هندسه نبود و آن چیزی بود که ما با نام معادلات و جبر می‌شناسیم. با اینکه سوال جواب مشخصی ندارد و خیلی اما و اگری است، اما آیا واقعا نوع نگاه کردن ما به دنیا متفاوت می‌شد؟ به این دلیل می‌پرسم که بخش بزرگی از توصیفات و توضیحاتی که در طول این هزار ‌ساله پیش از ۳۰۰ سال طوفانی اخیر داریم. خیلی هندسه است، یعنی تقریبا همه‌اش هندسه است.

– امیرحسن موسوی: جواب این سوال را نمی‌دانم اما موضوع دیگری را مطرح می‌کنم که به سوال شما هم مرتبط است. یکی از ویژگی‌های دوران قرون وسطی و پیش از انقلاب علمی، این بود که چون ریاضیات خیلی دانش اصیلی بود، ریاضیات را برای جهان فوق قمر می‌دانستند. یعنی یک فلکی به نام قمر وجود داشت که ماه به عنوان یکی از سیارات در آن فلک می‌چرخید.

این یکی از توصیفات نظریه بطلمیوسی است که در آن زمین مرکز عالم بود و یک فلکی به نام قمر وجود داشت که ماه به دورش می‌چرخید و بعد از آن عطارد، زهره، خورشید، مریخ و الی آخر وجود داشتند. در آن دوره ریاضیات را برای جهان فوق‌قمر یعنی بالاتر از ماه می‌دانستند. برای جهانی که در آن فساد نیست. همه چیز دائمی و پایدار است. هیچ تغییری نیست. یک جهان که از جنس اتر (اتر یا گوهر پنجم به انگلیسی: Aether) است. این‌ها باز همان فیزیک ارسطویی است که طبق آن پایین قمر، جنس جهان، آب، خاک، آتش و هواست؛ زمین و همه انسان‌ها و سایر موجودات از آن‌ها ساخته شده‌اند. این‌ها دچار تغییر می‌شوند، نیرو هستند، از بین می‌روند، به وجود می‌آیند؛ اما از قمر به بالا همه چیز ثابت است هیچ تغییری در آن‌ها رخ نمی‌دهد.

یکی از مشکلات گالیله این بود. گالیله می‌گفت حتی در ماه هم تغییر رخ می‌دهد. این اتفاق خیلی مهمی بود. نهایتا می‌گفتند ریاضیات برای جهانی است که در آن تغییر وجود ندارد. در این جهان همه چیز ابدی و ازلی است. خداوند و فرشتگان همگی در این جهان و بعد از فلک‌الافلاک بودند. در پارادایم ارسطویی، این دوگانه وجود داشت که ریاضیات برای جهان بالاست و در جهان پایین، ما نمی‌توانیم از ریاضیات برای توصیف طبیعت استفاده کنیم. این موضوع یک انگاره خیلی محکمی بود. گالیله یکی از افرادی بود که این دوگانه را از بین برد و گفت ما از همین زبان ریاضیات می‌توانیم هم در توصیف آسمان و هم در توصیف طبیعت زمین استفاده کنیم.

 

بخش ششم: (معرفی منابع مرتبط)

  • کتاب پاپ و مرد مرتد (مروری بر زندگی جردانو برونو) – نوشته مایکل وات – ترجمه فروغ پوریاوری – سال ۱۳۸۴ – چاپ شده توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
  • کتاب فلسفه علم – نوشته سمیر اکاشا – ترجمه هومن پناهنده – سال ۱۳۹۳ – چاپ شده توسط نشر فرهنگ معاصر
  • کتاب تاریخ و فلسفه علم – نوشته لوئیس ویلیام هالری هال – ترجمه عبدالحسین آذرنگ – سال ۱۳۹۱ – چاپ شده توسط انتشارات سخن
  • کتاب پیام‌آور ستارگان – نوشته گالیلئو گالیله – ترجمه امیرحسن موسوی – سال ۱۳۹۶ – چاپ شده توسط انتشارات مرکز

از طریق پلتفرم‌های زیر فلسفه علم را دنبال کنید: