در آخرین شماره یا اپیزود دهم از فصل اول پادکست فلسفه علم، به یکی دیگر از قلههای تاریخ و فلسفه علم پرداختیم. از داروین و انتخاب طبیعی او گفتیم و در نهایت به نحلههای فکری فلسفه علم اشاره کردیم. این شماره “فلسفه علم” پایان فصل نخست است و تخته پرش ما به فصل دوم که به زودی مهیا شده و منتشر میشود.
قسمت دهم پادکست فلسفه علم
موضوع و عنوان این قسمت: داروین و رویکردهای تکاملی به فلسفه
راوی: امیرحسن موسوی
باحضور: پژمان نوروزی و سیاوش صفاریانپور
ویرایش متن پیادهسازی شده: امید اعظمی
پیشگفتار:
- تکامل؛ اگر چالشبرانگیزترین بحث مجامع روشنفکری نباشد، بیشک یکی از مهمترین موضوعات پرمناقشه میان مردم بوده و است.
- تکامل با نام چارلز داروین گره خورده است.
- داروین در تاریخ علم چه کرد؟
- او چه تاثیری بر فلسفه علم گذاشت؟
خلاصهای از مباحث مطرح شده در این قسمت:
- اگر بگوییم «کوپرنیک» (Nicolaus Copernicus) انسان را از مرکز عالم خارج کرد، «داروین» (Charles Darwin) انسان را به میان سایر گونهها آورد.
- «نظریه تکامل» (Evolution) پیش از داروین هم وجود داشت و دیگرانی دربارهاش صحبت کرده بودند.
- بعضی موجودات زنده، بیش از موجودات زنده دیگر، زاد و ولد میکنند.
- امروزه روانشناسی تکاملی داریم؛ حتی در علوم فیزیکی، کیهانشناسی تکاملی داریم.
- یک زمان موشهایی بودند که از دست گربهها فرار نمیکردند و موشهایی هم بودند که از دست گربهها فرار میکردند.
مقدمه:
چارلز دارین، طبیعیدان انگلیسی، در تاریخ آوریل ۱۸۸۲ میلادی و در ۷۳ سالگی، در خانه خود واقع در استان «کنت» (Kent) بریتانیا، در اوج شهرت درگذشت.
او با نظریه تکامل بر اساس انتخاب طبیعی، علم را دگرگون کرده بود و نه فقط در بریتانیا که در سراسر جهان به فلسفه مسلط عصر خود بدل شده بود. داروین، پرآوازهترین دانشمند و فیلسوف دنیا بود.
هنگام انتشار خبر مرگش، مطبوعات، همه را به حضور در مراسم خاکسپاری او در کلیسای «وستمینستر» (Westminster Abbey) فرا خواندند.
بهرغم تداوم تردیدها در باب عقاید مذهبی داروین، همه به این نتیجه رسیدند که هیچ تکریم دیگری درخور مقام او نیست.
همگان، از خرد و کلان، جمع شدند تا در برابر دستآوردهای نظری حیرتانگیز، دهها سال پژوهش توام با شکیبایی، سختکوشی، عظمت و فروتنی این نجیبزاده انگلیسی بیمدعا، سر تعظیم فرود آورند.
عالیجناب «فردریک فرار» (Frederic William Farrar)، در مراسم خاکسپاری، از نظر نبوغ علمی، داروین را با هموطنش «آیزاک نیوتن» (Isaac Newton) که آرامگاه هر دو آنها در همان کلیسا قرار دارد، مقایسه کرد. فرار این را هم اضافه کرد که نظریه تکامل داروین با مفهومی متعالی از افعال پروردگار در جهان طبیعی کاملا همخوانی دارد.
این نکته تایید میکرد تشکیلات کلیسا، فقط ۲۰ سال بعد از انتشار کتاب معروف داروین یعنی «منشاء انواع» (On the Origin of Species) که در سال ۱۸۵۹ منتشر شد، داروین و نظریه او را به رسمیت پذیرفته بود.
کلیسا اینبار تجربه گالیله را تکرار نکرد و ۲۰ سال بعد، یکی از مهمترین نظریههای علمی تاریخ اندیشه را تایید کرد؛ اما این پذیرش با سوءظن و تردید همیشگی همراه بود. چه در کلیسای انگلستان و چه در کل جامعه، خیلیها دوست نداشتند تکامل را در مورد انسان هم بپذیرند و به گفته «چارلز لایل» (Charles Lyell) زمینشناس، نسبتشان به «اورانگوتانها» (Orangutans) برسد.
درحقیقت آنچه که همواره ذهنها را به خود مشغول کرده و عقاید عموم مردم را هم مشوش کرده بود، همین تکامل بشر بود. موضوع مورد بحث تکامل آدمها بود؛ نه تکامل باکتری، سوسک، کنه و خفاش.
اندیشههای مذهبی درباره جایگاه والای بشر در جهان خلقت و بهویژه درباره روح و اخلاق، اندیشههایی بودند که «علم تکاملی» (Evolutionary Science) به مستقیمترین وجه آن را به پرسش گرفت. علمی که بر اثر کار و کوشش داروین، خود بهصورت نوعی آیین راستپیشانه جدید درآمده بود.
از میان کسانی که طی یکونیم قرن اخیر، بهدلایل مذهبی در برابر «داروینیسم» (Darwinism) ایستادند، دلیل برخی برای این کار، تعارض داروینیسم با تفسیر تحتالفظی از کتاب مقدس بود.
بخش اول:
«دنیل دنت» (Daniel Dennett) در کتاب معروف خود، «ایده خطرناک داروین» (Darwin’s Dangerous Idea)، میگوید: «اگر از من بخواهید یک ایده را انتخاب کنم و به آن ایده در کل تاریخ اندیشه بشر جایزه بدهم، آن جایزه را به نیوتن یا انیشتین نمیدهم؛ آن جایزه را نظریه انتخاب طبیعی داروین بهعنوان سرآمد ایدههای اندیشه بشری میدهم.»
سال ۱۸۳۲ میلادی، هنگامیکه چارلز داروین جوان، با سِمت طبیعتشناس سفر دریایی ۵ ساله خود را با کشتی بریتانیایی «بیگل» (HMS Beagle) آغاز کرد، داستان نظریه انتخاب طبیعی هم آغاز شد.
همراهی داروین در یک کشتی نظامی که با قصد نقشهبرداری از دریاها و خشکیهای منطقه آمریکای جنوبی راهی سفر شده بود، نشانگر رویکرد جالب کشورهای استعماری مثل انگلستان است که از همان قرن ۱۹ و ۱۸ میلادی اهمیت و قدرت شناخت طبیعت را متوجه شده بودند.
داروین در کتاب اول خود یعنی منشاء گونهها یا منشاء انواع – که تقریبا ۲۷ سال بعد از سفر اولش نوشت – از سخن گفتن درباره انسان اجتناب کرد؛ یعنی چیزی درباره تکامل انسان نگفت.
کتاب منشاء گونهها درباره روند تکامل یا فرگشت سایر گونهها غیر از انسان است. داروین در طول این ۲۷ سال، گونههای مختلفی را جمعآوری کرد که مؤید نظریههای انتخاب طبیعی باشند.
داروین ۱۲ سال بعد از انتشار این کتاب، یعنی سال ۱۸۷۱ میلادی، در کتاب «تبار انسان» (The Descent of Man, and Selection in Relation to Sex)، بحث کاملی از سرچشمههای انسان ارائه داد.
اینجا بود که برای اولینبار وجود انسان – که تا آن زمان مقدس تلقی میشد و بهنوعی اشرف مخلوقات بود – به قلمروی قانون طبیعی آورده شد و با همان مقولههایی مورد تحلیل قرار گرفت که برای صورتهای دیگر حیات اعمال میشد.
اگر بگوییم کوپرنیک انسان را از مرکز عالم خارج کرد، (در قسمت ۶ و ۷ به کوپرنیک پرداختیم.) شاید بتوان گفت داروین انسان را به میان سایر گونهها آورد و انسان را از تقدسی که ۲ هزار سال در مورد جایگاه خود تصور میکرد، خارج کرد.
بخش دوم:
داروین از منزلتی در زیستشناسی برخوردار است که بیشباهت به مقام نیوتن در فیزیک نیست. هر ۲ نفر مجموعهای از مفاهیم نظری را ارائه دادند که میتوانست اطلاعات وسیعی درباره پدیدههای متنوع، از جاندار گرفته تا بیجان، در طرحی یکپارچه و واحد جای دهد.
آرای علمی هر دو نفر تاثیر زیادی بر دیگر حوزههای فکری بشر گذاشت. طبیعت در اندیشه نیوتن یک مکانیزم داشت و در اندیشه داروین مثل یک روند پویا تصویر شده بود.
در اندیشه داروین، اولینبار بود که برهانهای جدی و مهم الهیاتی مثل «برهان نظم» (Teleological argument) و «برهان هدفداری» – که ۲ تا از مهمترین برهانها برای اثبات وجود خدا بودند – با پرسشهای جدی مواجه شد.
رویداد مهم در زیستشناسی، کشف نظریه تکامل بر پایه انتخاب طبیعی بود؛ به این دلیل که نظریه تکامل پیش از داروین هم وجود داشت و دیگرانی دربارهاش صحبت کرده بودند؛ اما برای اولین بار بود که انتخاب طبیعی، پایه نظریه تکامل عنوان میشد؛ داروین برای این اولین بار در همان کتاب معروف منشاء گونهها در ۱۸۵۹ میلادی این موضوع را مطرح کرد.
تا آن زمان باور عمومی این بود که خداوند گونههای مختلف موجودات را – آنطور که در «سِفر پیدایش» (Book of Genesis) آمده – جدا جدا و به یکباره آفریده است؛ اما داروین این نظر را مطرح کرد که گونههای امروزی موجودات، در واقع حاصل تحول گونههای گذشتهاند؛ حاصل یک تحول تدریجی که از طریق انتخاب طبیعی رخ داده است.
انتخاب طبیعی چیست؟ انتخاب طبیعی زمانی رخ میدهد که بعضی موجودات زنده بهسبب «ویژگیهای جسمی» و «تطبیقپذیری بهتر با محیط» که در ادبیات تکاملی به آن (Fitness) گفته میشود، بیش از موجودات زنده دیگر زاد و ولد میکنند.
اگر این ویژگیها به فرزندان این موجودات زنده نیز به ارث برسد، به مرور زمان افراد این گونه مشخص، بیشتر و بهتر با محیط اطرافشان انطباق پیدا میکنند و گونهای که این انطباقپذیری را بهتر ایجاد کند، تعدادش بیشتر میشود.
تحقیقات بعدی، نظریه داروین را تأیید کردند و تقریبا همه مشاهدات، حتی تا به امروز مؤید چارچوب اصلی نظریه داروین است.
امروزه نظریه داروین – بهخصوص بعد از ورود علم ژنتیک – تغییرات گستردهای کرده است. قسمتهایی از آن اصلاح شده، حتی قسمتهایی از آن رد شده است اما شاکله کلی نظریه داروین که همان انتخاب طبیعی بود، نظریهای است که تا امروز با قوت باقی است و عملا به ستون فقرات دیدگاه زیستشناسی مدرن تبدیل شده است.
من به ۲ دلیل بیش از این وارد جزئیات فنی نظریه انتخاب طبیعی و مبحث تکامل داروین نمیشوم؛ اول این که نظریه داروین یک مبحث تخصصی بوده و از حوزه تخصصی و صلاحیت من خارج است. دوم این که موضوعی نیست که بتوان در یک قسمت بهطور کامل به آن پرداخت و برای صحبت کردن در مورد آن شاید به یک پادکست مستقل نیاز باشد.
چیزی که میخواهیم در این قسمت به آن بپردازیم، همان چیزی است که از آن زاویه به کار کوپرنیک، نیوتن و گالیله نگاه کردیم؛ یعنی میخواهیم به این سوال پاسخ دهیم که داروین و نظریه تکامل چطور نوع اندیشیدن بشر را برای همیشه تغییر داد؟ این سوال مهمی است که در این قسمت به آن میپردازیم.
بخش سوم:
نظریه تکامل بهطور اساسی در سایر حوزههای معرفتی، رویکردی را به وجود آورد که امروز به آن «رویکردهای تکاملی» (Evolutionary Approach) میگوییم و این رویکرد آنقدر قدرتمند است که گستره بسیار وسیعی را پوشش میدهد.
امروزه «روانشناسی تکاملی» (Evolutionary Psychology)، «اقتصاد تکاملی» (Evolutionary Economics)، «جامعهشناسی تکاملی» (Evolutionary Sociology) و حتی در علوم فیزیکی «کیهانشناسی تکاملی» (Evolutionary Cosmology) داریم.
افرادی مانند «اسمولین» (Lee Smolin)، کیهان را با رویکردهای تکاملی مطالعه میکنند؛ یا در حوزه تکنولوژی و مثلا در «علوم داده» (Data Science)، «الگوریتمهای تکاملی در علوم داده» (Evolutionary Algorithms in Data Science) داریم. این نشاندهنده نگریستن با عینک تکامل به موضوعات مختلف معرفتی، در بخشهای مختلف است. این مسئله نشان میدهد تکامل چه نفوذ عمیقی در فرهنگ علمی امروز دارد.
من برخی از این حوزهها را باز میکنم تا با این رویکردها بیشتر آشنا شوید. مثلا حوزه «زیستشناسی-اجتماعی» (Sociobiology) را در نظر بگیرید؛ حوزهای از جامعهشناسی که در آن هدف دانشمندها تطبیق اصول نظریه داروین بر رفتار انسانهاست. رویکردی که در دهه ۷۰ و ۸۰ میلادی معرکهای بر پا کرده بود.
عصاره رویکرد زیستشناسی-اجتماعی این است که تبیین بر اساس اصل سازشپذیری میتواند توضیحدهنده خوبی برای رفتار همه از جمله انسان باشد. مثلا اگر از زیستشناسان اجتماعی بپرسید چرا موش از گربه فرار میکند؟ آنها پاسخ میدهند: زمانی موشهایی بودند که از دست گربهها فرار نمیکردند و موشهایی هم بودند که از دست گربهها فرار میکردند؛ آن موشهایی که از دست گربهها فرار نمیکردند، خورده شدند؛ بهمرور تعدادشان کم و زادآوریشان کمتر شد و ما امروز دیگر موشی نداریم که از دست گربه فرار نکند.
این یک نگاه کاملا تکاملی در توضیح مسئلهای است که شاید در ابتدای امر به نظر ارتباطی با حوزه تکامل نداشته باشد.
رویکردهای جدیدتر ژنتیکی که مبنای رفتار را مبنای ژنتیکی میدانند و معتقدند عوامل ژنتیکی از والدین به فرزندان منتقل میشود، نگاهشان به این مسئله این است که اگر ویژگی فرار از گربه مبنای ژنتیکی داشته باشد پس قاعدتا این ویژگی به فرزندان آن موشها هم منتقل میشود و آن موشها هم بهطور ژنتیکی از گربهها فرار میکنند و امروز این موضوع را یک خصوصیت خیلی بارز در کل نسل موشها میبینیم.
تا اینجا بحث خیلی مناقشهبرانگیز نیست. آنجایی این موضوع مناقشهبرانگیز میشود که زیستشناسهای اجتماعی، خصوصیات رفتاری انسانها را هم با تکیه بر همین اصل سازشپذیری تبیین میکنند؛ مثل موضوع زنای با محارم؛ موضوعی که تقریبا در تمامی فرهنگها حرام است و همه فرهنگها آن را یک ناهنجاری اخلاقی یا حقوقی میدانند و برای آن مجازاتهای نسبتا سنگینی مقرر کردهاند. این مسئله به ذات خودش عجیب است. چرا عجیب است؟ برای اینکه در جوامع مختلف عادات جنسی متفاوتی وجود دارد. مثلا در بعضی جوامع، تکهمسری مرد و در بعضی دیگر، تکهمسری زن وجود دارد. چندهمسری مرد یا چندهمسری زن وجود دارد. رفتارهای جنسی خیلی متنوع و متکثر است؛ اما در همه این تنوع با رفتاری مواجه میشوید که در همه فرهنگها ثابت است و آن هم حرمت داشتن زنای با محارم، به معنای آمیزش جنسی با یکی از اعضای خانواده اصلی است.
اگر از زیستشناسان اجتماعی بپرسیم چرا زنای با محارم استثنائا رفتاری یکسان در تمامی جوامع است؟ آنها اینطور پاسخ میدهند: فرزندانی که ماحصل یا ثمره زنای با محارم هستند، مشکلات شدید ژنتیکی دارند؛ به همین دلیل بهمرور نسل آنها کمتر و کمتر دوام میآورد و تا آنجایی پیش میرود که دیگر زنای با محارم را یک پدیده بسیار کمیاب در جوامع مختلف میبینیم.
از نگاه فیلسوفهایی که با رویکردهای اخلاق تکاملی با موضوع اخلاق مواجه میشوند، چیزی که کمیاب باشد، آن چیزی که شبیه نرمال نباشد، در جامعه یک ناهنجاری اخلاقی محسوب میشود؛ اینطور است که زنای با محارم را یک پدیده غیراخلاقی و بعد غیرقانونی در فرهنگمان تعریف میکنیم. این یک رویکرد تکاملی در حوزه زیستشناسی-اجتماعی بود.
همین رویکردهای تکاملی را در حوزه روانشناسی هم داریم. روانشناسی تکاملی حوزهای است که در آن بسیاری از رفتارهای انسان، ریشه در عادات، احساسات و شرایط زندگی چند میلیون سال قبل دارد. فقط ۲۰ هزار سال است که انسان بعد از دوره کشاورزی، این مدل زندگی یکجانشینی را اختیار کرده و مفهوم خانواده و مالکیت به وجود آمده است؛ زبان و مفهوم مالکیت توسعه پیدا کرده و ما به شکل فعلی زندگی میکنیم.
اما ریشههای تکاملی انسان چندین میلیون سال قبل در «جنگلهای ساوانا» (Guinean Forest–Savanna Mosaic) شکل گرفته است و بسیاری از احساساتمان و واکنش به پدیدهها، ریشه در ناامنی آن محیطی دارد که میلیونها سال در آن زندگی میکردیم.
با این نگرش، حوزه روانشناسی را توسعه میدهند و همه موضوعات روانشناسی را با این عینک نگاه میکنند.
رد پای تکامل در تکتک حوزههای اندیشه بشری پیش میرود؛ مثلا در فلسفه «معرفتشناسی تکاملی» (Evolutionary Epistemology)، «اخلاق تکاملی» (Evolution of Morality) و «زیبایی شناسی تکاملی» (Evolutionary Aesthetics) داریم.
رویکردهای زیباییشناسی تکاملی در اینباره صحبت میکنند که چرا برخی پدیدهها برای ما زیباست؟ مثلا چرا در اکثر فرهنگها مردی که تنومند، قد بلند و عضلانی است برای جنس مخالف، برای خانمها زیبا محسوب میشود؟ تبیین تکاملیاش این است که «بقا» و «تولید مثل» ۲ هدف مهمی است که هرگونهای بهدنبال آن است. وقتی زنی از مردی بچهدار میشود، مهمترین نیاز آن زن از مرد، حفاظت از خودش و حفاظت از بچه است؛ مرد تنومندتر، غذای بهتری پیدا میکند، چرا که شکارچی بهتری است. همچنین حافظ بهتری از زن و فرزندش است؛ پس این مسئله تبدیل به یک معیار زیبایی میشود. بهخاطر بیاورید تمام پدیدهها با این پیشفرض بررسی میشود که عادات انسان، عناصری که آنها را زیبا میدانیم به عادات ما در میلیونها سال قبل و نحوه زندگیمان در جنگلهای ساوانا ارتباط دارد؛ یا اگر بخواهیم مثال مخالف بزنیم، برای مردها عموما در همه فرهنگها باسن بزرگتر معیار زیبایی است. باسن بزرگتر مستقیما با زادآوری ایمنتر ارتباط دارد. خانمهایی که باسن بزرگتری دارند، لگن بزرگتری دارند و احتمال اینکه فرزند به سلامت از رحم خارج شود بیشتر است؛ این مسئله بهمرور برای مردها تبدیل به یک معیار زیبایی میشود. درواقع تکتک پدیدههایی که معیارهای زیبایی هستند را با رویکرد تکاملی تبیین میکنند.
این خلاصهای از رویکردهای تکاملی در حوزههای مختلف معرفت بشری بود.
بخش چهارم:
– امیرحسن موسوی: میخواهم در اینجا که قسمت آخر فصل اول این پادکست است، بهعنوان یک دانشجوی فلسفه و به بهانه رویکردهای تکاملی فلسفه، به سه گونه از فلسفهورزی نقدی وارد کنم.
رویکرد تکاملی به فلسفه، یک رویکرد طبیعتگرایانه است. باید اعلام کنم خودم به رویکرد طبیعتگرایانه تعلق خاطر دارم و طبیعتا سه گونه دیگر فلسفهورزی در عصر حاضر از نظر من دچار ایرادات جدی است. به همین دلیل من رویکرد طبیعتگرایانه را رویکرد زنده فلسفه میدانم؛ یعنی فلسفهای که امروز در سال ۲۰۲۰ میلادی در کنار سایر شاخههای علوم، ارزش پرداختن دارد.
برای اینکه بگویم رویکرد طبیعتگرایانه به فلسفه چیست، لازم است سه تقسیمبندی دیگر از فلسفه را توضیح دهم. (این قسمت از گفتههایم بهطور مستقیم متاثر از کلاسهای درس دکتر هادی صمدی در کلاس رویکردهای تکاملی به فلسفه است.)
شاید بتوان گفت غیر از رویکردهای طبیعتگرایانه، سه گونه فلسفه یا سه گونه فیلسوف داریم.
گروه اول که در ایران نیز بسیاری از دانشگاهها و دانشکدههای فلسفه شامل این گروه افراد هستند، فیلسوفپژوه نام دارند. به این معنا که استاد یا دانشجوی فلسفه بهطور جدی یک فیلسوف را انتخاب میکند و آثار او را مطالعه میکند. در غرب به این افراد «اسکالر» (Scholar) میگویند. مثلا «اسکالر ارسطو» (Aristotle Scholar)، یعنی فردی که آثار ارسطو را بهدقت مطالعه میکند و باید دریابد که ارسطو بهواقع چه میگفت و مقصود ارسطو در متون مختلفش چه بود. ارسطوپژوه باید بتواند بین گفتههای مختلف ارسطو نظمی ایجاد کند و بر اساس گفتههای ارسطو نظام معرفتی کاملی نسبت به عالم پدید آورد؛ یعنی با عینک ارسطو عالم را نگاه کند.
قاعدتا کل پروژه این ارسطوپژوه، یافتههای خود ارسطو میشود. نکته مهم اینجاست؛ میتوان گفت متاسفانه دیگر مسئله ارسطو مسئله او نیست، بلکه خود ارسطو مسئله اوست؛ به این معنا، به این افراد میتوان گفت فیلسوفپژوه.
در مثالهای دیگر ما «کانتپژوه» (Kant Scholar) – که در کشور ما هم خیلی زیاد هستند – داریم. «دکارتپژوه» (Descartes Scholar) یا «هایدگرپژوه» (Heidegger Scholar) داریم. این افراد آرای آن فیلسوف را بررسی میکنند و با خود آن پروژه کاری ندارند.
من میخواهم روند این اپیزود را کمی تغییر دهم. به نظر شما (پژمان نوروزی) اگر ارسطو یا ابن سینا زنده بودند در کدام یک از دپارتمانهای دانشگاهی فعالیت میکردند؟ اگر ابن سینا زنده بود الان در دانشگاه طب سنتی مشغول خواندن طب سینوی بود یا در دانشگاه «جانز هاپکینز» (Johns Hopkins) مدرنترین پزشکی روز را دنبال میکرد؟
– پژمان نوروزی: به نظرم منطقا باید به لبههای علم امروز میرسید؛ یعنی آن رویکرد و ذهنیتی که ابنسینا در دوره خود داشته که اصلا مرزهای علم را جابهجا کرده، احتمالا امروز هم اگر بود آنجایی بود که انسانها مرز علم را جابهجا میکنند.
– امیرحسن موسوی: بله، تقریبا مطمئنم اگر دکارت امروز زنده بود در دانشکدههای کیهانشناسی کار میکرد. «هیوم» (David Hume) احتمالا در دانشگاه علوم شناختی آلمان یا مدرسه مغز معروف در برلین که نزدیکش هم بود مشغول به کار بود. این نقدی است که به این گروه از فیلسوفان وارد است؛ به جای اینکه پروژه آن فیلسوف را دنبال کنند، خود آن فیلسوف را هدف قرار میدهند و متون او را بررسی میکنند. نکته جالب اینجاست که مثلا در همین کشور خودمان هیچ ۲ هایدگرپژوهی نداریم که با هم موافق باشند. چون از منظر خودشان به هایدگر نگاه میکنند و طبیعتا منظرهای متفاوت، دیدگاههای متفاوت را به بار میآورد.
به نظر من فلسفه فیلسوفپژوهان در جهان امروز، فلسفهای مرده است و اگر آدمهایی به این نوع از فلسفه انتقاد دارند به نظرم انتقاد واردی است.
من معتقدم اگر ابن سینا زنده بود دیگر با نظریه «اخلاط چهارگانه» (Four Temperaments) کاری نداشت. آن موضوع مربوط به تاریخ علم بود و ابنسینا آن را کنار میگذاشت و مدرنترین رویکردهای علم روز پزشکی را بررسی میکرد؛ همان کاری که در دوره خودش میکرد.
پس به نظر من این انتقاد به فلسفه وارد است. اگر مقصودمان از فلسفه، فیلسوفپژوهی است، میتواند بهعنوان یک کار تاریخی ارزشمند باشد؛ اما اگر بخواهد یک معرفت جدید، نگاه جدید یا نگرش جدیدی ایجاد کند به نظر میرسد خیلی موفق نیست.
بخش پنجم:
گروه دوم از فیلسوفان در حوزه «فلسفه تحلیلی» (Analytic Philosophy) فعالیت میکنند.
به این فلسفه، «فلسفه جزیره» یا «فلسفه آنگلوساکسون» (Anglo-Saxon Philosophy) هم گفته میشود.
ریشه فیلسوفان تحلیلی به کارهای «ویتگنشتاین» (Ludwig Wittgenstein) و پس از آن کارهای «مثبتگراهای منطقی» (Logical positivists) امثال «راسل» (Bertrand Russell) و «فرگه» (Gottlob Frege) – که منطق ریاضی را توسعه دادند و عملا فلسفه را نوعی زبانکاوی یا تحلیلهای زبانی از مسائل میدانستند – برمیگردد. کار اینها فقط فلسفه زبان نیست؛ اما تحلیلهای زبانی و تحلیلهای منطقی نقش بسیار پررنگی در فلسفهشان دارد. کار اصلی این است که تضادها را در یک سیستم معنایی استخراج کنند و به یک ایضاح یا روشنکردن مفاهیم تا بینهایت برسند.
تعاریف، کلمات و دقت در بهکارگیری کلمات بسیار برای این دسته مهم است.
چه نقدی به اینها وارد است؟ شاید بتوان با مثال پاک کردن عینک، این نقد را توضیح واضحتری داد.
فرض کنید عینک شما یک کثیفی و گرد و غباری رویش نشسته است؛ شما از عینک برای دیدن جهان پیرامون خود استفاده میکنید؛ اما مدام مشغول تمییز کردن عینک هستید؛ هدف اصلی این عینک که برای دیدن است را فراموش میکنید و فقط به پاک کردن عینک میپردازید؛ در مسیر پاک کردن این عینک، با آلودگیهای جدید و غبار و گرد و خاک جدید مواجه میشوید؛ مدام آن عینک را پاک میکنید و این پاک کردن را تا ابد ادامه میدهید.
شاید این کاری است که فیلسوفهای تحلیلی بدون توجه به امور جهان واقع، انجام میدهند. خود را أجَل (والاتر) بر علم و اتفاقات روزمره، زندگی و مشکلات واقعی آدمها میدانند.
آنها با گرمایش زمین، نابرابری، فقر، تجاوز و تبعیضهای جنسیتی کاری ندارند. آنها میگویند شأن ما أجَل است. فلسفه باید تدریس، معنی و ایضاح (روشن کردن) مفاهیم کند.
به نظر من این نوع از فلسفهورزی در جهان امروز دیگر فلسفهورزی زندهای نیست و شاید بتوان گفت برای قرن ۲۰ میلادی بود. البته همه اینها تا امروز هم ادامه دارد؛ اما اینها نظر شخصی من است.
گروه سوم به «فیلسوفان قارهای» (Continental Philosophers) معروفند و به فلسفه آنها «فلسفه قارهای» (Continental Philosophy) میگویند. این گروه در کشور ما هم بسیار معروف هستند. اگر در خیابان از آدمها بخواهید اسم ۲ یا ۳ فیلسوف را نام ببرند معمولا اسامی نام برده شده در این گروه هستند. افرادی مثل «هایدگر» (Martin Heidegger)، «سارتر» (Jean-Paul Sartre)، «فوکو» (Michel Foucault)، «پستمدرنها» (Postmodernists)، «اگزیستانسیالیستها» (Existentialists)، «ژیژک» (Slavoj Žižek) و خیلیهای دیگر که در این سنت به فلسفهورزی مشغولند. این دسته برای علم جایگاهی قائل نیستند و شأن فلسفه را نظامسازی میدانند؛ آنها معتقدند فلسفه در مورد کلیترین امور هستی صحبت میکند.
این افراد مشکل بزرگتری از فیلسوفهای تحلیلی دارند؛ آن هم این است که برای منطق و تحلیل زبانی هم جایگاهی قائل نیستند.
اگر به بخشی از فیلسوفهای قارهای نشان دهید که بخشی از ساختار استدلالیشان حاوی تناقض است، به شما پاسخ میدهند: مگر قرار است استدلالها تناقض نداشته باشند؟ با این پاسخ، ابزار هر گفتوگویی را از شما میگیرند؛ یعنی اگر شما به خود «منطق» (Logic) و «اصل امتناع تناقض» (Law of Noncontradiction) قائل نباشید، تقریبا مسیر سخن گفتن را بستهاید.
این دسته بیشتر از آنکه به علم نزدیک باشند به ادبیات نزدیکند. بسیاری از آثار بزرگ ادبی دنیا محصول فیلسوف-ادیبهای فلسفه قارهای است. برای مثال «کامو» (Albert Camus)، ژان پل سارتر یا امثال آنها با جهان علم و منطق کار زیادی ندارند. البته آنها نسبت به فیلسوفهای تحلیلی یک مزیت دارند؛ آنها «کنشگرهای اجتماعی» (Social Activist) هستند. در دهه ۶۰ میلادی عکسهای ژان پل سارتر و فوکو را در تظاهرات کنار هم میبینید. این نشان میدهد برای مسائل عمومی جهان اهمیت قائلند و هدفشان این است که کنشگری اجتماعی داشته باشند.
«مارکس» (Karl Marx) مثال اعلای فیلسوفهای قارهای است؛ او میگوید: «فیلسوفان تا امروز به توصیف جهان مشغول بودند، از حالا به بعد باید به تغییر جهان بپردازند.»
افرادی که به فلسفه و فلسفهورزی انتقاد دارند؛ اصلا عبارت فلسفهورزی برایشان توهین آمیز است؛ زمانی که میخواهند شأن حرفی را پایین بیاورند، میگویند: «فلسفهبافی میکنی؟» اگر مقصودشان از فلسفه این سه نوع فلسفه است، من تا حدودی با آنها همدل هستم.
اما کدام فلسفه، فلسفه زنده دنیاست؟ همین «فلسفه طبیعتگرایی» (Naturalism) که رویکردهای تکاملی هم یکی از شاخههای فلسفههای طبیعتگرایانه است.
جان کلام فلسفههای طبیعتگرایانه این است که علم و فلسفه مرز قاطعی ندارند و هر دو یک ابزار معرفتی برای شناخت بهتر جهان و بهتر کردن جهانی که در آن زندگی میکنیم، هستند.
البته وقتی میگوییم مرز قاطعی ندارند، به این معنا نیست که اساسا هیچ تفاوتی با هم ندارند؛ اما نمیشود یک مرز قاطع بین آنها کشید.
پارادوکسی در فلسفه وجود دارد که به آن «پارادوکس مرد تاس» یا «پارادوکس خرمن» (Sorites Paradox or Problem of the Bald Man) میگویند؛ به این معنا که وقتی از یک فرد مو دار، یک تار مو بکنید، کسی به او تاس نمیگوید؛ دو تار مو هم بکنید همینطور؛ اما از یک جایی به بعد اگر تعداد تارهای کنده شده زیاد شود، آن فرد تاس میشود. اگرچه معلوم نیست آن نقطه کجاست؛ مرز قاطعی بین تاسی و مودار بودن وجود ندارد؛ اما با دیدن فرد مودار و فرد تاس، تفاوت این دو را میفهمیم. مقصود این است که با وجود آن که نمیتوان مرزی بین آنها گذاشت اما متفاوت و قابل تشخیص هستند.
رویکردهای طبیعتگرایانه، نه فلسفه را والاتر از علم و نه علم را برتر از فلسفه میداند. آنها معتقدند باید از هر ابزاری برای شناخت بهتر و بهتر کردن جهان استفاده کرد.
شناخت بهتر جهان معمولا به علم اشاره دارد و بهتر کردن جهان به تکنولوژی و دانشکدههای مهندسی و پزشکی ارجاع داده میشود.
پس فلسفه امروز چه جایگاهی دارد؟ فلسفه ابزاری است که میتواند در دنیای بهشدت تخصصگرای امروز، با استفاده از یافتههای خود علم، به شما نگاه کلی و چشمانداز دهد. این نقشی است که فلسفه در جهان امروز ایفا میکند.
برای مثال اگر بخواهید در حوزه ذهن کار کنید، بعید است بدون دانستن «علوم شناختی» (Cognitive Science) یا «علوم اعصاب» (Neuroscience) بتوانید این کار را انجام دهید.
امروزه «فیلسوف ذهن» (Philosopher of Mind) بزرگی در عالم نداریم که دانشمند علوم شناختی نباشد. «فیلسوف زیستشناسی» (Philosopher of Biology) بزرگی نداریم که در دانشکدههای زیستشناسی یا رشتههای وابسته به آن درس نخوانده باشد.
بزرگترین فیلسوفهای امروز ما فیلسفوفهای طبیعتگرا هستند. «کواین» (Willard Van Orman Quine) و «راسل»، بزرگترین ریاضیدانها و فیزیکدانهای عصر خود نیز هستند که میتوانند با ابزار فلسفه، نگاه عمیقتری به جهان داشته باشند.
تفاوتی که یک فیلسوف با یک دانشمند فیزیک ذرات بنیادی دارد در این است که آن دانشمند فیزیک ذرات بنیادی بهدلیل تخصصگرایی، در یک بخش بسیار باریکی از مطالعه فیزیک کار میکند؛ البته که آن حوزه بسیار باریک، ارزشمند است؛ ولی هیچوقت نمیتواند نگاه کلی از این دنیا به شما بدهد.
چه کسی میتواند این کار را انجام دهد؟ اینجاست که فیلسوفهای طبیعتگرا وارد میشوند و با یادگیری و با ارتباطی که با فیزیک، زیستشناسی و علوم اجتماعی دارند، میتوانند تصویرهای کلی بدهند و برای شما چشمانداز بسازند. این فلسفه زنده امروز دنیا است.
بخش ششم: (پرسش و پاسخ)
– پژمان نوروزی: وقتی به تبیین و توضیح یک پدیده از منظر تکاملی میپردازیم، آیا آن پدیده را توجیه نمیکنیم؟
– امیرحسن موسوی: سوال خوبی بود. در این فصل از پادکست باید اپیزودی میداشتیم با نام IBE به معنای «استنتاج به قصد بهترین تبیین» (Inference to the Best Explanation) ] به آن استدلال ربایشی یا Abductive Reasoning نیز میگویند. [
جواب سوال شما، بله است؛ اما تمام علم این کار را میکند. در تمام علم پدیدههایی را تبیین میکنیم. آیا این پدیدهها اثبات میشوند؟ هرگز.
«هاکسلی» (Thomas Henry Huxley)، دوست و مدافع دوآتشه داروین بود. به قدری که در زبان انگلیسی به «بولداگ داروین» (Bulldog) معروف بود. او در یکی از نامههایش به داروین میگوید: «درست است که من مدافع تو هستم، اما خودت میدانی که تکامل براساس انتخاب طبیعی را نمیتوان اثبات کرد.»
داروین جواب بسیار هوشمندانهای میدهد که درواقع رویکرد امروزی فلسفه علم هم همین است.
هیچ نظریهای هیچوقت در علم اثبات نمیشود. از من و شما میپرسند مگر تکامل اثبات شده است؟ من جواب میدهم نه؛ اما هیچ چیز دیگری هم در علم اثبات نمیشود. شما همیشه به دنبال مدلهایی میگردید که بتوانید پدیدهها را با آن تبیین کنید.
علم کدام مدل را انتخاب میکند؟ مدلی که بهترین تبیین را به شما ارائه میدهد. در فلسفه علم به آن استنتاج بهقصد بهترین تبیین یا IBE میگویند. با یک مثال IBE را به شما توضیح میدهم.
فرض کنید ماشین خود را در محل کارتان پارک میکنید. بعد از چند ساعت که برمیگردید، ماشین خود را دقیقا همانجایی که پارک کردید پیدا میکنید. در اینجا تبیینی وجود دارد و براساس آن شما میگویید: «من ماشین خود را اینجا گذاشتهام و الان هم همانجا است.»
اما تبیین دیگری هم وجود دارد و آن هم این است که دزدی آمده سراغ ماشین شما و آن را برداشته، چند ساعتی با آن چرخ زده، از ماشین خوشش نیامده، ماشین را دقیقا در همان حالتی که بوده پارک کرده و رفته است.
هیچ رجحانی وجود ندارد که تبیین دوم را نسبت به تبیین اول انتخاب نکنید؛ اما هر عقل سلیمی تبیین اول را انتخاب میکند؛ چرا؟ فلسفه علم پاسخ میدهد: پاسخش همین IBE است؛ ما تبیینهایی را انتخاب میکنیم که سادهترند و پیشفرضهای متافیزیکی کمتری دارند.
بهطور خلاصه، در مثال پارک ماشین، ما تبیینی را انتخاب میکنیم که سادهتر است و نیاز به پیشفرضهای زیادی ندارد. در تبیین دومی، باید کلی پیشفرض وارد مسئله کنیم؛ پیشفرضهایی که لازم نیست.
- دزدی آمده است
- ماشین را دزدیده است
- با آن گشت زده است
- از ماشین خوشش نیامده است
- تصمیم گرفته آن را برگرداند
- ماشین را دقیقا به همان حالتی که بوده پارک کرده است.
به این دلیل تبیین اول را انتخاب میکنیم. کل علم همین است. ما مدل میسازیم؛ پدیدهها را تبیین میکنیم؛ اثبات میشود؟ هرگز.
مدلها، مدلهای کارآمدتری هستند؛ جهان را بهتر تبیین میکنند و هیچوقت هم تا ابد تبیین غالب نیستند.
– پژمان نوروزی: در واقع اصلا تبیین درست و غلط نداریم. اینها هد کدام در زمان خود میتوانند درست باشند؛ میتوانند غلط باشند.
– امیرحسن موسوی: چرا نظریه تکامل را انتخاب میکنیم؟ برای تبیین به وجود آمدن گونهها.
چرا نظریه «بیگبنگ» (Big Bang) را برای آغاز عالم انتخاب میکنیم؟ چرا نظریه «خورشید مرکزی» (Heliocentrism) یا نظریه «فوتوالکتریک» (Photoelectric effect) را انتخاب میکنیم؟ به این دلیل که مدل رقیب کارآمدتری وجود ندارد.
– پژمان نوروزی: کما اینکه نظریه «زمین مرکزی» (Geocentric) هم تا زمانی که رقیب کاملی نداشت و سوالهای جدیدی برای آن ایجاد نشده بود؛ میتوانست سوالها را جواب دهد؛ تبیین کند و درست به نظر بیاید. کما اینکه همین امروز هم برای سوالهایی که میتواند جواب دهد از این نظریه استفاده میکنیم.
– امیرحسن موسوی: تکامل توجیه است؛ همانطور که همه نظریههای دیگر علم توجیه است.
– پژمان نوروزی: براساس صحبتهای شما، اگر نظریههای علمی مثل «مکانیک کوانتمی» (Quantum mechanics)، یا «گرانش» (Gravity) یا هر چیز دیگری از ایندست، درست و غلط ندارد و فقط توانسته تبیین بهتر و سادهتری ارائه کند، چه فرقی با یک ادعای بیدر و پیکر تخیلی دارد؟ مثل اینکه بگوییم یک موجود افسانهای مانند تکشاخ بهوسیله یک پدیدهای مانند رعد و برق به وجود میآید.
– امیرحسن موسوی: بسیاری از نسبیگراهای فرهنگی همین را میگویند. مثالی که شما در مورد مکانیک کوانتوم زدید را سوژه میکنند. معتقدند مکانیک کوانتوم یک روایتی از عالم است، قصه شاه پریان هم یک روایتی است. در ایران هم بسیاری از افرادی که ۲ واحد فلسفه خواندهاند خیلی از این موضوع خوششان میآید. این موضوع یک دلیل روانشناختی دارد. آن هم این است که من زحمتی نکشیدهام که مکانیک کوانتوم را بخوانم. سختیهای درک معادلات و پیچیدگیهای آن را تحمل نکردم بعد یک نفر به من گفته این را نخوانی هم چیز زیادی را از دست ندادی؛ اگر قصه شاه پریان را خواندی و خوشت آمده، این هم همان است تفاوتی ندارند. فقط چند تفاوت کوچک دارد. شما با مکانیک کوانتوم به مریخ سفر میکنید اما با شاه پریان نمیتوانید به مریخ سفر کنید.
یک بخشی از تفاوت، کارآمدی است. اول اینکه نظریههای علمی بهشدت کارآمد هستند و به شما محصول تکنولوژی میدهند. دوم این که تبیین علمی براساس IBE به شما ارائه میدهند.
هستومندهای فوق طبیعی را وارد تبیین نمیکنند. لازم به توضیح اضافهای نیست.
– پژمان نوروزی: جایی گفتیم فلسفه به ما دیدگاه کلان میدهد، انگار خیلی کلاننگرتر از علم است. در بسیاری از موارد، دانشمندهایی داریم که بهنوعی فیلسوف به حساب میآیند. یعنی آنقدر تاثیرگذاریشان روی دنیای بعد از خود – نه علم – زیاد بوده که گویا جایگزین فیلسوف شدهاند. مانند نیوتن یا داروین. دلیل اینکه نقش فیلسوف بودن این افراد، بیشتر از نقش دانشمند بودن آنهاست، کلینگر بودن علمشان است؟ یعنی این که علم آنها تبیینی برای کل دنیا درست کرده باعث این مساله است؟
– امیرحسن موسوی: دلیل اصلی آن تخصصگرایی ما در قرن ۲۰ و ۲۱ میلادی است. بسیاری از دانشمندها و فیلسوفها هم اخطار دادهاند که این تخصصگرایی، کل مسیری که بشر در راه شناخت دنیا پیش برده را با خطر جدی مواجه کرده است. در زمان نیوتن، داروین، کوپرنیک و گالیله چنین تفکیکی نبود. همه آنها بهصورت کلی طبیعیدان حساب میشدند. هدف آنها فقط شناخت عالم بود. شاید همین رویکردی که فیلسوفهای طبیعتگرای امروزی دارند هم مدلی باشد که از همان زمان وام گرفتهاند. مثلا نیوتن اسم کتاب خود را «اصول فلسفه طبیعی» (Mathematical Principles of Natural Philosophy) میگذارد. این همان کاری است که فیلسوفهای طبیتگرای امروزی انجام میدهند. برای مثال آقای «دنیل دنت» (Daniel Dennett)، رئیس یکی از بزرگترین پروژههای علوم شناختی آمریکا است و در دانشگاه فلسفه هم کار میکند. مقالهها و کتابهایی که او مینویسد همانقدر که در فلسفه بهروز است، در علوم شناختی و علوم اعصاب هم بهروز است.
به نظر میرسد فلسفه در ۲۰-۳۰ سال اخیر، به همان دوران دانشمند-فیلسوف رجعت داشته است؛ به پیش از قرن ۲۰ میلادی؛ همان زمان ارسطو یا ابنسینا. برای مثال همین واژه حکیم هم در زبان فارسی کلنگرتر از عبارت دانشمند و دانشگر است. خیلی از افراد به این موضوع اشاره کردهاند که تخصصگرایی یکی از مهمترین خطرات قرن ۲۰ میلادی است که علم را از معنا خالی میکند.
مثلا یک متخصص در یک حوزه باریک پزشکی کار میکند که مشخص شود آیا فلان پروتئین عامل سرطان است یا خیر؛ بدون آنکه هیچ تصویر کلی از نقش خود در عالم بهعنوان یک دانشمند داشته باشد. بسیاری از این دانشمندها کلافه هستند؛ به این دلیل که احساس نمیکنند درحال انجام کار معناداری هستند. بسیاری از آنها دهها سال کار میکنند و به نتیجهای هم نمیرسند.
امروز پروژههای بزرگ تحقیقاتی جای آن افراد و انسانهای بزرگ را گرفتهاند که در دل آنها صدها یا هزاران دانشمند کار میکنند.
برای مثال پروژه «شتابدهنده ذرات» ] برخورددهنده هاردونی بزرگ یا Large Hadron Collider [ که سازمان اروپایی برای تحقیقات هستهای (CERN) آن را برای کشف «ذره هیگز» (Higgs boson) ۴ هزار دانشمند درگیر هستند. یک پله بالاتر از آن، «برنامه تحقیقاتی تکامل» است که افراد زیادی با رویکردهای مختلف از دیدگاههای تکاملی استفاده میکنند. اقتصاد تکاملی، روانشناسی تکاملی، معرفتشناسی تکاملی یا جامعهشناسی تکاملی داریم و درنهایت آن برنامه است که نگاه کلنگر را ایجاد میکند. شاید نقش فیلسوفهای طبیعتگرا اینجاست که بتوانند بخشهای مختلف این ساختمان را کنار هم بگذارند و یک تصویر کلی به ما بدهند. فیلسوفانی که خودشان زبان علم را میفهمند و با علم در ارتباطند.
بخش هفتم: (معرفی منابع مرتبط)
- کتاب ایده خطرناک داروین (Darwin’s Dangerous Idea) – نوشته دنیل دنت (Daniel Dennett) – سال چاپ ۱۹۹۵ – ترجمه احسان شاهقاسمی – چاپ شده توسط انتشارات لوگوس – سال ترجمه ۱۴۰۱
- کتاب علم و دین (Science and Religion: a very short introduction) – نوشته توماس دیکسون (Thomas Dixon) – سال چاپ ۲۰۰۸ – ترجمه علیرضا فرجی – چاپ شده توسط انتشارات فرمهر – سال ترجمه ۱۴۰۲
- کتاب علم و دین (Religion and Science) – نوشته ایان باربور (Ian Barbour) – سال چاپ نسخه اصلاح شده ۱۹۹۷ – ترجمه پیروز فطورچی – چاپ شده توسط سازمان انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه – سال ترجمه ۱۳۹۷
- کتاب فلسفه علم (Philosophy of Science: a very short introduction) – نوشته سمیر اکاشا (Samir Okasha) – چاپ اول ۲۰۰۲ چاپ آخر ۲۰۱۹ – ترجمه هومن پناهنده – چاپ شده توسط انتشارات فرهنگ معاصر – سال ترجمه ۱۴۰۱
- درسگفتارهای دکتر هادی صمدی – کلاس رویکردهای تکاملی به فلسفه در پژوهشگاه علوم انسانی